این همه سال از قرارمون گذشت و من هیش وخ باهات نبودم...
خیلی بهت بد کردم...
هر جور خواستم رفتار کردم هر جور عشقم کشید زندگی کردم...
به جایی نرسیده م که دوست داشته باشم.
میخوام دیگه فک نکنم! چش بسته هر چی تو گفتی رو گوش کنم و عمل کنم.
قول میدم!
حالا میشه یه لبخند؟
بگو که بخشیدی!
من باز به غیبت صغری میروم دوست جان! فعلا رو این هفتا فکر کن تا بعد... (خاصه جمله شیشمیه!.. خیلی جالب بود
هر طور که باشی خوب یا بد.. خدا دوسِت داشته باشه یا نه.. بزرگ باشی یا کوچیک.. مهم نیست!
مهم اینه که یه مدت برات دعا کردم(این یعنی یه کم دوسِت دارم.. دوسِت دارم از نوع بچه مثبتش!!!)
الانم دلم برات تنگ شده نمیدونم شاید اسمش دلتنگی نیست اما میدونم دلم یه جوریه!
خداحافظ رفیق فراموش ناشدنی من... تا چند سال بعد...
دعام کن که من زود به مطلوباتم!! برسم، التماس میکنم...
چهل روز دیگه عید فطره...
نوگل باغ زندگی! من یه چن وختی نیستم، دیگه دیگه!
کسی در زد درشو باز نکنینا! اول دساشو ببینید بعد!...
بابای
بابای
بابااااااااااای.........................................
~~~> تو
من ~~~>
میگن به خدا یه لینک بده، خدا به تو ۱۰ تا لینک میده... اما مسئله اینه که من، تا خدا برام کامنت نذاره بهش لینک نمیدم!
پدرم میگوید: کتاب!
مادرم میگوید: دعا!
و من خوب میدانم
که زیباترین تعریفِ خدا را
فقط میتوان از زبان گلها شنید.
اگه گفتی تو این گرما چی میچسبه؟
اینکه با یکی دوست باشی که...
یعنی یکی رو دوس داشته باشی که...
نه!... کسی تو رو دوس داشته باشه که...
اصلا نمیدونم!
دارم لذت میبرم! میدونی قلبم منقبض میشه!
یواش بگم؟ خیلی... نه... نمیشه!... بی خیال...
فقط میدونم که کاش میدونستی که چقد دارم میلذتم!
یا رب از ابر هدایت، برسان بارانی ... پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم
دیروز رفتم کتابفروشی پنیر خریدم.
پ ن1 : بابا پشتکار!... نمیری یه وخ!
پ ن2 : اصولا کتابای من یا گم میشن یا دوتا میشن!
سقا خانه خیلی باحال است:
صحن انقلاب: وختی شلوخ است و میزنن زیر دستت و تمام آب لیوانت خالی میشود روی یه خانم افاده ای که کلی پاتو لگد کرده بود!
صحن رضوی: تو میتونی نشونه گیریت رو امتحان کنی، به این ترتیب که آب را به مقدار کافی نوشیده و طالب شوی لیوان رو از دور درون سطل زباله بیندازی ولی نمی افتد لامصب! و تو کنف میشوی و مجبور میشی بری برش داری مث بچه ی آدم بندازیش تو سطل.
صحن یادم نیس!: چشم الکترونیکی که کلاْ آنجا آب خوردن کلی هیجان دارد منتها وختی آبجیت ازت میپرسه واسه چی انقد آب کم میاد؟... تو نگو لابد چشاش ضعیفه.. چون ممکنه یه آقای بی جنبه در همون حوالی باشه!
تو صف نماز نشسته بودم وسط دو تا پیرزن! اونی که سمت چپم نشسته بود تشنه ش بود، اون یکی که دس راستم بود آب داشت، قمقمه شو داد بهش، گف: دهن نذاریا.. بگیر بالا!..
اون یکیم نامردی نکرد همچین که قمقمه رو گرفت تا نصفشو کرد تو دهنشو قورت قورت نوشیدن فرمود... دست راستیه ازم خواس برم قمقمه شو آب کنم، یواشکی تو گوشم گفت بشورش... دست چپیه هم آروم تو اون یکی گوشم با خنده گفت: هه هه میگه دهن نذارم هه هه...
<~ من ~>
الهام گف: نایلون بردار!... بعد وایساد بالا سرم، منم مث یه بچه ی مطیع و البته متعجب(چون معمولا من میگم اون انجام میده! من دختر خیلی خوبیم) دو تا نایلون برداشتم... الهام گُف: ای خاک وچوکت! چرا از سبد آویزون میشی؟ ببین از اینجا برمیدارن میخواستم ببینم میدونی چه جوری باید برداری
و خدایان تاس می اندازند بی آنکه از ما بپرسند آیا می خواهیم بازی کنیم...
و چه میکنن این اعراب!!! گروه ضربت!... زبونم که نمی فهمن!
وختی ساعت 2 صُب مامانت بیدارت میکنه که پاشو بریم حرم، تو از هر جا لباسی پیدا میکنی و میکشی تنت، به امام هم که میخوای سلام بدی میگی:یا علی بن عباس!!! بعد وختی آفتاب زد و به خودت یه نگا میکنی واقعا تیپت کف بُرت میکنه!
تو "بی بی رنگها" هستی... تو "رنگین کمونی"... تو...
مانتو آبی، مقنعه سورمه ای، شلوار قهوه ای، جوراب سفید، کفش آبی که خوشبختانه این رنگارنگ رو یه حریر مشکی به اسم چادر پوشونده تا تو افسردگی نگیری.
تنگ غروب زل زل گنبدُ داری میبلعی که صدای یه نی نی نگاتو میچرخونه به کنار دستت... اسمش یگانه بود سه ماه و سه روزش بود! تپل، مو بور، سفید، شیطون، شیکمو..مامان و عمه ش هم بودن و چقد خوشحال شدن از آشنایی با تو! اینو از بس حرف زدن نتیجه میگیری!
از چیزایی حرف میزنن که اصلا به تو مربوط نیس، تو فقط میخواستی یه کوچولو، نی نی شونو بغل کنی ولی اونا از تعداد روزه هایی که مامانه در دوران بارداری گرفته حرف زدند، از اینکه مامان یگانه یه بار از پله ها پرت شده پایین، از سهمیه بندی شدن بنزین و تاثیر اون در کم شدن تعداد زائرا میگن و از اینکه اصلا منو خواهرم شکل هم نیستیم اظهار تعجب میکنن، از اینکه تموم همسایه ها از گریه های گاه و بیگاه یگانه عاجز شدن صحبت میکنن و از اینکه عمه ی یگانه وختی 16 سالش بوده رفته بوده آرایشگاه آرایشگره بهش گفته 22 سال میزنه... بعد مامانه درست میزنه تو خال و دقیق سال تولد تو رو میگه و تو میگی یه روز زودتر! (چه کنم با این تاریخ تولد تاریخیم! 29 اسفند آخه شد روز تولد خدا؟! آدم می مونه سال تولدشو چی بگه) بعدشم تو کنجکاو میشی بدونی مامانه که دقیق سنتو حدس زده چی خونده که متوجه میشی اه روانشناسی..... از رشته ی خودت میپرسن تو هم جواب میدی. اونا باز میپرسن: صنعتی یا بازرگانی؟ تو باز میجوابی.. بعد اونا یه سوال می پرسن که آه از نهادت می بلندد.. دانشگاه دولتی یا آزاد؟... تو دلت مچاله شده است... تو میخواستی گذشته ات را فراموش کنی... تو ناخواسته و خیلی کمرنگ می بغضی ولی از آنجایی که "منم صــــادق"(بروزن منم حســــــاس) راستش را میگی و باقی حرفت را که میخواستی از روزگار گند کنکور بگی + اون بغضت قورت میدی.
گوش سپردی به صدای همهمه و صلواتهای گاه به گاه جمعیت، به گریه ها و درد دلا...
چشاتو سپردی به یه ضریح که از بالا سر جمعیت پیداست و به دستهایی که بسمتش بلندن...
مشامتو سپردی به بوی عطر و بعضاْ بوی تند عرق کسی که از جلوت رد میشه...
_: عزیزم تو راه واینسا!
میری یه گوشه می ایستی و باز دل میدی به فضا...
پاتو له میکنن! بهت تنه میزنن، هلت میدن، ولی تو ککت نمیگزه، برنمیگردی چپ بهشون نگاه کنی... دلت نمی آد نگاتو از اون ضریح تاریک بگیری... از اون چلچراغها که میرقصند... از آینه کاری سقف که میدرخشند و میدرخشند... ببخشید میشه جاتونو به من بدید نماز بخونم؟ تو متعجب نگاه میکنی که مگه اینجا جای نماز خوندنه؟ بعد میفهمی که تو در مقام جواد ایستادی... جواد... یاد اون پیرزنه می افتی که چسبیده بود به پنجره ی فولاد و میگفت رضا جان قربون جواتت!!!!!!... کنار می ایستی که اون خانوم نمازشو بخونه... خسته ای خیلی... همون جا تو همون مقام گوشه ی دیوار میشینی دس چپت خانومی که از ترس خادما نشسته نماز میخونه، پشتت دیوار، دس راستت دیوار، جلوت خانومی که ایستاده و زیارتنامه میخونه، حس جالبی بهت دس میده، مث قبر میموند، تنها بودی... دساتو جلوی چشات میگیری و تمام تنهایی ات رو گریه میکنی...
من فهمیدم کلی مامان و خواهر و بابا دارم!
چرا خادما میگن: مامانم فلان کن... خواهرم بهمان نکن... بابا جان اینجور کن....
یکی دیگه بود به همه میگفت خوشگلم! یکی دیگه م میگفت عزیزم!...
یکیشون بدجور ازش ناراضیم! به امام رضام گفتم تازه!!
روز آخر که برای آخرین بار به حرم رفتم پاهام دیگه آش و لاش بود! جوراب نپوشیدم، دم در ورودی خادمه گفت: خانوم جورابت کو؟... من به امید کیف الهام که همیشه توش همه آشغالی پیدا میشه گفتم: تو کیف خواهرم!... گف: بپوشش!... به الهام که اونور خط از مرز گذشته بود!!! نگاه کردم گفتم:جوراب... سر تکون داد که یعنی ندارم، به خادمه گفتم: میرم تو میپوشم!... گف: نمیشه، به الهام نگاه کردم که یعنی چه کنم؟.. چش و ابرو اومد که از اون یکی ورودی بیا... منم خوشحال و شاد و خندون به خادمه نگاهی کردم و لبخندی تحویلیدم و زدم بیرون از اون یکی ورودی...
من که همین جوری از ترک دیوار به هیجان میام تا اون یکی خانومه منو جورید، کلی هیجان خوردم! خوشبختانه آدم بود، گیر نداد! اومدم بیرون الهام منتظرم بود داش میخندید، منم خندیدم ولی بغض داشتم گریه م گرفته بود بهم خیلی برخورده بود... ولی میخندیدم.
حریم پرواز ملائک را با کشیدن سیگار آلوده نکنید
همیشه و در همه جا از سمت راست خود حرکت کنید!
خانوم جورابت کو؟( ... اینو هیچ جا ننوشته بود)
ورودی خواهران... ورودی برادران
عکس برداری ممنوع!
خانوم جورابت کو؟(زخمی شد رو دلم)
وضوگرفتن با آب آشامیدنی سرد شده اشکال شرعی دارد
پیام های آسمانی:×××××××××××××××
خانوم جورابت کو؟(نمیگی دختر مردم حســـــــاس باشه؟!)
ویژه ی بانوان.. ویژه ی آقایان.. ویژه ی خانوادگی!!!(من کشته ی این عبارت آخرم، ویژه ی خانوادگی یا خانواده؟)
کفشداری...!!
خانوم جورابت کو؟(متاسفم!)
مراقب کیف موبایل و اشیای قیمتی خود باشید
خانوم جورابت کو؟( مرض!)
کاش مینوشتن:
سیر خوردن ممنوع!
حمام بروید!
مسواک یادتان نرود!
جوراب پوشیدید نپوشیدید، خیالی نی!
یه بار رو به ضریح وایساده بودم یه زنه هم پشت سرم وایساده بود داشت زیارتنامه میخوند، بعد تموم که شد شروع کرد دعا کردن من صداشو می شنیدم، یه چند تا دعا کرد تا رسید به یه دعای خوشمزه!! گفت: امام رضا برا پسرم زنی با اخلاق، اهل دین و ایمون، بساز (هر چی صفت خوب بود ردیف کرد) زندگی کن و فلان و بیسار میخوام.
حیف! اگه نمیخواستم درسمو ادامه بدم!!!! رومو برمی گردوندم میگفتم: اِ امام رضا چرا هل میدی؟؟!!
وای خدا!... فکر میکنی چی باید بشه که وقتی به در رو به روی ضریح دس میکشی بلنــــد بگی: اَه...
دستت خیس بشه! من نمیدونم در رو لیسیده بودن یا بوسیده بودن
یه بار خواستیم ببینیم این که ضریحو بغل کنی و دِ ببوسی با اینکه از دور وایسی سلام بدی چه فرقی داره، دلو زدیم به دریا و تنو زدیم به جمعیت! وای! عجب معرکه ای بود! عجب آوردگاهی بود! دنیایی بود واسه خودش!
سری مسابقات چادر کشی و آدم کشی(آدم کُشی نه ها، آدم کِشی) برگزار میشد
بعضی ها بعضیها را نصیحت میکردند که این جور زیارت کردن لا قبول!
کنفرانسهایی مبنی بر اینکه راه چاره برای مشکل ازدحام چیست برگزار میشد!
بعضی ها به امر خطیر هل دادن مشغول بودن
بعضیها جیغ میزدن
دو تا دختربچه ی جیغ جیغوی اصفهانی! که منو کر کردن بس که جیغیدن، به همه چی کار داشتن که ای وای روسریش افتاد، اَه اونی که پای ضریحه چرا انقد معطل میکنه، کی و چرا و از کدوم جهت داره هل میده؟!!
تو هم اون وسط مشغول هل خوردن هستی و گاهی هم به این فکر میکنی که این چیزایی که میره زیر پات چیه؟ حتی گاهی اون مکشوفاتت رو با پات میاری بالا و میگیری تو دستت و جیغ جیغ که این ساعته مال کیه؟ این گل سر کیه؟ البته گاهی هم مکشوفات رو با پات به بیرون از میدان هدایت میکنی! اون وسط چشت میفته به دست یه پیرزنه که توش یه صدی پاره و یه پونصدیه! همین! 600 تومن بهای تموم آرزوهاشه... دلت میگیره از اون معرکه میدون، خودتو میکشی بیرون، یه گوشه می ایستی، ممنون که غریب شدی تا ما غریب نمونیم... هر چند که باز تنهاترین و غریب ترینیم.
فلسفه ی حجاب چیه؟ مصونیت خانوما و به گناه نیفتادنِ این آقایون مریض القلب؟! خب پس بعضی از زنها بی حجاب باشن موردی نداره! یعنی اون چندتایی که من تو اون رزمگاه دیدم موردی ندارن!
آی حال میده رو ایوون طلا بشینی، پاهاتو دراز کنی و هر از گاهی قیافه ی آقایونی که شاد و خوشحال و خندون میخوان از ایوون رد شن یا احتمالا با اهل و عیال بشینن ولی خادمه میگه:"آقایون بیرون! اینجا مال خانوماس" و اونا ضایع ناک مجبور به برگشت میشن رو نیگا کنی!
آی حال میده چشاتو که از فرط خستگی میسوزه رو روی هم بذاری و یهو جیغ موبایل آبجیت رو بشنوی که نوید پیغامی از برادر است، بدین مضمون که شما 5 نفر بهترین هستید، دوستتون دارم!... بعد تو به این مسئله فکر میکنی که احتمالا جناب محمدصادق اکس ترکوندن و دچار توهم شدن و از همون جا برا سلامتی هر چه سریعتر ایشون دعا میکنی.
آی حال میده همون جا که نشستی صدای خنده ی یه نی نی توجهتو بجلبه که به عطسه های مکرر "من ِ سرماخورده" هِر هِر میخنده! اسمش مریم بود سه ساله از کرج، زبون داش انقد! شیطونُ ناز...
گُفتم مامانت کجاس؟
_: نماس میخونه.... مامان تو کجاس؟
_:قرآن میخونه
_:چلا قُلان میخونه؟
_:میخواد بره بهشت
_:بــِله بهشت چیکال؟
_:؟؟؟؟؟؟؟ ... اِ... مریم لپت چی شده؟
_: یه دختله گاز گِلِف
_دردت اومد؟
مریم:هوم!
_: خب تو هم موهاشو میکشیدی
مریم: تو مامانِ کی هستی؟
_: من؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!! مامان هیشکی!
مریم: چلا؟؟!
_: ؟؟؟؟؟؟؟؟ .. مریم شعر بلدی؟
مریم: هوم... یه توپ دالم گِلگِلیه سُلخُ سفید و آبیه، آچین و واچین یه پاتو بلچین!!!
_: انقد این تسبیحو تو دهنت نکن!
مریم: اسم خونه تون چیه؟(این یعنی خونه تون کجاس)
_: تو تسبیحو از دهنت درآر تا بگم
مریم: نمیخوام!
_: باهات قهر میشما!
مریم: قهر شو!
منم قهر شدم!
همون لحظه یه دختر تقریبا 5 ساله اومد نشست کنارم گفت:
میتونم با دخترتون بازی کنم؟
_: ها؟... دخترم؟
پ ن: حرفای این دو تا، احساسات مادرانه ی منو بیدار کرد... دختر من کجاس؟ هان؟ من دخترمو میخوام!
پ ن: دختره ی چش سفیدِ بی حیا!
زهرا یه نگاه به آسمون کرد، الهام روشو کرد طرفم گُف: ببین ماه اینوره گنبدم اینور، میتونی ماهو نیگا کنی بعد گنبدُ... گفتم: نه زاویه ش مناسب نیس!(تعجب نکن! من کلاْ آدم عجیب و جالبیم! جون عمو!!!)
الهام گُف: به درک! بهتر از این دیگه نمیتونس باشه فردا شبم که اینجا نیستیم.
منم در پاسخش فقط چِشَمو خاروندم!..اون شب کلاْ سر به زیر شدم که چشَم به ماه نیفته...
اما فردا شبش تو راه همین که از ماشین پیاده شدم ماهو دیدم! تنها چیزی که دم دستم بود گل آفتاب گردون بود!....یکی از علایق من همین ماه بازیِ اول هر ماهه!
الهام: یعنی چی از بچه های مردم هی عکس میگیری
_: دلم میخواد... میخوام یه فتونینی بلاگ بزنم!...
نه تو بگو آخه میشه گذشت از یه دختر کوچولو که مامانش داره نماز میخونه اونم رفته وایساده زیر چادر مامانش نماز میخونه یا از اون یکی که با تاپ و شلوارک نماز میخوند و حرکات باباشو تقلید میکرد یا اونی که گویا تموم مُهرای حرمو جمع کرده بود! چیده بود رو به روش رو هر کدوم سجده میکرد! یا از اون که کفش باباشو پوشیده و میدویید و دم به دم میخورد زمین، پا میشد میخندید با اون دو تا دندونش! باز دوباره میدویید دوباره میخورد زمین، ضد ضربه بود انگار!
یه شب دندونم درد گرفته بود!..خواستم برم یه قرقره نخ بخرم یه سر نخشو ببندم به دندونم یه سرشم به پنجره ی فولاد... دخیل شم تا خوب شه... ترسیدم!... گفتم شلوغه ممکنه حاجتا قاطی بشه! یه اتفاق بدی بیفته!
خادما رو چش چروندم!! دنبال یکی میگشتم! اما نبود...
فلاش بک
دو سال پیش – مشهد – حرم امام رضا
داشتن ضریح رو می شستن، همه ی خانوما دم در آماده باش بودن که همین که دره باز شد بریزن سر ضریح! منم رفتم دم در وایسادم، البته نه با اون هدف فقط واسه اینکه دوس داشتم حرم خالی رو ببینم و همین طور "دو سرعت زنان محجبه" بطور زنده!
همین جور که منتظر بودیم گاه گاهی خادما میرفتنو میومدن در باز میشد، رو پنجه ی پام وامیسادم تا ضریحو دید بزنم!
یه بار یه خادمه جوون بود 30- 32 شاید داش، در رو باز کرد، چش تو چش شدیم، چند لحظه بدون حرف و حرکت به من نگا کرد! بعد باز رفت تو، درَم بست! اصلا نفهمیدیم واسه چی اومده بود بیرون!
میترسم!... میگما نکنه از اوناس که چش برزخی دارن!... ها؟.... بعد اون وخ یعنی منو چی دیده بود؟... اما تو نگاش که هیچ انزجاری نبود!
من عاشق شب نشینی در حرم هستم.
یکی از تفریحات من در آنجا این است که چفت اون کسایی که دارن با امام رضا درد دل میکنن میشینم و یواشکی حرفاشونو گوش میدم!
من دختر خوبی هستم، من راز دارم، من امینم، من مطمئنم، من به چهره شون نیگا نمیکنم و این یعنی اینکه من فضول نیستم!
بلکه تنها انگیزه م از این کار اینه که بدونم دیگرون با امام چی میگن و از خدا چی میخوان...
داشتیم خوشحال و شاد و خندون میرفتیم یهو صدای شالاپ شولوپی توجهمون رو جلبید، نیگا که کردیم دیدیم یه آقای سُنی داره وضو میگیره خیلی باحال!
پاچه هاشو زده بالا، دسا رو که پایین بالا ،بالاپایین عشقی! همچین شُستا!!!!
مسح سرم که جُف دساشو برد تو موهاش دِ بمال! انگار سر میشوره! پاهاشم تا زانو شست گمونم!
زهرا: من میخوام مدالای تختی رو ببینم، خانوممون گُف رفتین مشد برید ببینید
من: بیخود!... خوابمون میاد از شب تا صب بیدار بودیم خسته ایم
الهام: آقا کو؟
مامان: بلیط بگیره
همینطور که خوندید به نظر من شدیدا احترام گذاشتند!... حالا بازدیدشون تموم شده گم شدن... هه هه.. من و الهام که دیگه داشتیم از خنده روده بر میشدیم، خیلی با مزه بود، طبقه ی آخر رو که بازدید فرمودیم اومدیم دوم از دوم به اول(یادم نیس چند طبقه بود فقط یادمه چند طبقه ای بود!) در خروج نبود!
آقای پدر از پله رفتن بالا مام دنبالش... انقد رفتیم بالا که رسیدم به طبقه ی آخر!..باز اومدیم پایین... انقد اومدیم پایین که رسیدیم طبقه ی اول... باز دوباره جناب پدر خندون دارن میرن بالا (نمیدونم ما رو اذیت میکرد یا واقعا راهو گم کرده بودیم) منم در حالیکه از خنده بنفش شده بودم:هی آقا کجا کجا؟!... از خستگی دیگه نا نداشتم وگرنه باحال بود هی بری بالا! هی بیاین پایین! با پت و مت همذات پنداری میکردم!
یهو گفتم: دنبال من بیاین!
ظرف سه سوت راه خروجو پیدا کردم!
پ ن: دارم به این فکر میکنم که چرا ما از هیشکی نمی پرسیدیم راه خروج کدوم وره؟
پ ن: هر کی حدس بزنه من چه جوری در رو پیدا کردم بهش یه پنیر خوشمزه جایزه میدم
نتیجه روانشناسی:
چه کسی در خروج مرا جا به جا کرد؟
نتیجه ی علمی:
میدونید چرا ما راهو گم کرده بودیم؟
چون یکی از طبقه ها زیر زمین بود!!! و در خروج تو طبقه ی هم کف بود!(چی گفتم!!!)
نتیجه اخلاقی:
وقتی خسته و خواب آلود هستید به موزه نروید!
یه خانومه عرب بود با لحن قشنگی داش دعا توسل میخوند، منم خودمو چسبوندم بهش و شروع کردم خوندن... وای خدا چقد غلط غولوط میخوند! اما خب لحنش چون قشنگ بود تا آخرش باهاش موندم. دعا تموم شد بهش میگم: التماس دعا... میگه: جمیعا انشاالله!!!
فکر کنم فکر کرده من گفتم: قبول باشه! اما التماس و دعا جفتش مگه عربی نیس؟!
قال دختره (سلام الله علیها): نماز خوندن بین راه (تو جاده) برا اونایی که رو وضو حساسن چون یک عذاب الهی ست.
مکان: قسمت بالای سر حضرت
زمان: چه میدونم!
نقش آفرینان :خادم، خانوم، بچه، من
خانوم: میشه اون آقا رو صدا کنین؟
خادم: نه!
خانوم: صداش کنین
خادم: نمیشه
خانوم(با صدای بلند): علی آقا!
خادم: اِ خانوم یعنی چی؟
خانوم بی تفاوت به خادم: علی آقــــــــــــا!
خادم سعی میکنه دسای اون خانومه رو که در حال بال بال زدن بود بگیره!
خانوم( که گویا اصلا خادمه رو نمیدید):ببخشید آقا به اون آقا پیرهن آبیه...
خادم: خانوم این کار شما ممنوعه
خانوم: علی آقااااااااا
خادم: انتظامات اینجا رو صدا میکنما
خانوم: میخوام بدم بچه رو ببره زیارت!
خادم: ای بابا خانوم...
خانومه اجازه نمیده خادم حرفش تموم شه، بچه شو بغل میکنه میده اون ور نرده، بغل علی آقا...
این بچه ی طفلیم زار میزد، همچین جفتک مینداخت انگار میخوان ببرن ذبحش کنن!
خادمه رو به من میکنه و سرشو تکون میده که یعنی: چه آدمایی پیدا میشن! میبینی تو رو خدا؟ (همه ی اینا رو با همون سر تکون دادن بهم گفت! )
خانومه هم خوشحال و شاد و خندون داشت بال بال زدن بچه رو که بالاخره تسلیم شده بود و لباشو رو ضریح گذاشته بود نیگا میکرد...
حالا منم اون وسط روانشناسیم اومده! : این کار درست نیس! بچه ذهنیت بدی پیدا میکنه...
لبخند پیروزمندانه ی اون خانوم و حماقتی که از اون لبخند میریخت منو به سکوت دعوت کرد! (واه!! واه!!!)
رو به رو پنجره فولاد نشسته م، زل زدم به رقص پرچم مشکی گنبد که تا دیروز سبز بود و امروز به خاطر شهادت امام هادی مشکی شده... دم غروبه، یه آقایی رو منبر یه چیزایی میگه: گوسفند غریزه ش غذا خوردنه... یه روز (زیاد دقت نکن چی میگم چون دقیق یادم نیس!) یه چوپانی میره خدمت حضرت "یادم نیس!" بهش میگه این گوسفندا پیش میاد که یه وختایی می ایستن و پوز به هیچی نمیزنن(همون لب به هیچی نمیزنن خودمون!!!) چرا؟
اون حضرتم میگه: مُرده رو وختی میخوان دفن کنن چنان فریادی میکشه که...
باقیشو گوش نمیدم! یعنی حواسم پرت میشه، دوباره زل میزنم به اون پرچمه ، یاد ناصرعبداللهی افتادم!!! دلم سوخت! مرگ هیچ کسی اندازه ی اون منو ناراحت نکرد... خدا رحمتش کنه!
دختره کنار دستم بهم سقلمه میزنه با لبخند و چشمک میگه: پس حق زنها چی میشه؟
میگم: بله؟
میگه: آخونده گفت چنانچه مرد ناراضی باشه زن نمیتونه روزه ی مستحبی بگیره یا اگه روزه گرفتنه زن، حق مرد رو ازش بگیره باز زن نمیتونه روزه مستحبی بگیره...
من: هه!... (تو دلم: )
من در حرم پلیس بازی کردم!
تنهایی نشسته بودم، خوشحال و شاد و خندون کفترا رو نگا میکردم یهو یه خانوم اومد گفت: با کی اومدی؟
من: !!!!!!!!!!....... با خانواده م!
_: ببین این کیفو بهت میدم تو برو بده به اون خانومی که اونجاس؟
من: چرا خودتون نمی برین؟
_: نمیخوام منو ببینه
من: (نگاه با تردید!!!)
_: هیچی توش نیس.
من:بگم کی داده؟
_:هیشکی!... ببینید من از مامورای حرم هستم اخیرا دزدی اینجا زیاد شده اون خانومه هم مظنونه...از شما میخوام برید این کیفو بهش بدید و بگید برام نیگر دارید مثلا میخوام نماز بخونم بعدم برید. اگه کیفو برداشت که دزده در غیر این صورت نه.
_: اگه قبول نکرد؟
_: برگردونید به خودم!
_:(تو دلم : چه نقشه ی احمقانه ای تابلوئه ورش نمیداره!)
منم خوشحال و شاد و خندون رفتم طرف دختره سرش پایین بود گفتم: خانوم!... سرشو آورد بالا، آخر خلاف بود! صورتش داد میزد! گفتم: اینو برام نگه میدارید؟ هیچی نگفت یه لبخند مسخره زد و دسشو دراز کرد، کیفو گرفت گذاشت رو پاش... منم ازش دور شدم برگشتم پیش ماموره گفتم تابلو نبود؟ گفت :نه! (تو دلم: آخه باهوش!!! کی داره راه میره یهو ترمز میزنه، "خانوم اینو برام نگه دار" و بعد راشو بگیره بره.. تابلوئه کاسه ای زیر نیم کاسه س)
با این حال کلی دعا میکردم که کیفه رو برداره و من برا یه بارم که شده یه صحنه ی هیجان انگیز ببینم اما لامروت ور نداشت! مث هویج از جاش تکون نخورد! ماموره بعد از ده دقیقه گفت: برو ازش بگیر، برش نداشت
منم سرخورده و افسرده رفتم کیفو ازش بگیرم، داشتم صمیمانه ترین تشکرات رو میکردم که با لبخند تمسخرآمیزش احساس حماقت رو تو رگهام جاری کرد!!! همش تقصیره اون ماموره بود با این نقشه ی آبکی ش جلو خلافکارا آبرومو برد! نیگای زنه چیزی تو مایه های "خودتی!!" بود.
کیفو دادم به ماموره خواستم بهش بگم: اونایی که این کاره ن همه ی این پلیس بازیا رو بَلتَن! نقشه ی جانانه تری بکشید که دزدا تو دلشون مسخره تون نکنن! ایششش.. آبروی منم بردید!
_: مرسی از همکاریتون
_:(تو دلم: مرض!) خواهش میکنم
پ ن: اگه مَردی این پستو تمام و کمال بخون!!!
1.میخوام آپ کنم.
2. دارم آپ میکنم.
3. آپ کردم.
4. هر وقت مضطربم سرما میخورم!
5. اصلا هم فرقی نمیکنه که تابستون باشه یا زمستون!
6. من الان همزمان هم دارم تایپ میکنم و هم چادر سفیده ی گل آبیمو اتو میزنم!
7. مَشَد
8. کی دعا میخواد التماس کنه!
9.التماس 2آ
10. من وختی برگشتم روزی یه بار اینجا رو آپ میکنم.
11. تو هم باس بیای و بخونی و بنظری!
13. گفته باشم!
14. کی میگه 13 نح3؟ نحسه؟!!!
15. تموم پست هام روی صفحه س.
16. کی میاد از پست اول تا اینجا رو بخونه و بکامنته؟
17. عقده م شده!
18. دلم شور میزنه...
19. من نمره ی 20 کلاسو نمیخوام!
20. بچه که بودم با عدد 21، گوسفند می کشیدم!
21. میشه عکستو برام بفرستی میخوام ببینم هنوزم میتونم یا نه؟
22. بره ی من! جیگرتو بخورم!
23. وای من اگه برنگشتم؟؟!!
24. فک کنم این سفر آخرمه!
25. اسم این کار من چیه؟؟
۲۶. اینکه هی پستای قبلیمو قاطی میکنم.
۲۷. راستی؟؟؟!!
2۸. هیچی...
2۹. من میگم خدا به همرات
۳۰. تو میگی چه تلخه حرفات
دوغ بخور... رستگار شو!
چه روز گندی!!!... من و آفتاب و اتوبوس...
چه کسی، چه کسی پنیر مرا جابجا کرد، را جابجا کرده؟
هر چی میگردم یافت می نشود!
من کتابمو میخواممم
میدونی؟(با لحن رضاشفیعی جم)
الان خواسم بیام اینجا یه نیگا به بلاگ انداختم دیدم واه واه چه قالبی!
یهو شعره اومد! اصلنم به بنان ربطی نداره، خودم گفتم، اون از من
تقلید کرده، البت اون که نه ترانه سراش که نمیدونم کی بوده ازم تقلیدیده:
بــــــــاز ای قالبه ی ناز! با وب من بسااااز، کاین غم جانگدااااز برود ز برم
گر کسی لینک من نیفزوووووود، از گناه تو بوووووود، بیا تا ز سر گنهت گذرم
بـــــــــــاز میکنم دست یاری به سویت درااااااااز
بیا تا غم خود را با آپای ناااااز، ز خاطر ببرم
گر نکند تیر خشم فیلتر، وبم را هدف
به خدا همچو مرغ پر شور و شعف به سویت بپرم!
آ...آ...آآآ...آ...آ...آآآ...هوم..هوم...هومم!!!
آن که او به رنگت دل بندد چون من کیست؟
ناز تو بیش از این بهر چیست؟
تو قالب نازی! در وبم بنشین، من تو را وفادارم بیا که جز این، نباشد هنرم
این همه بی وفایی ندارد ثمر، به خدا اگر از وبم نگیری خبر، نیابی اثرم
نوگل باغ زندگی! هر وقت پشت رل داری به جماعتِ خانومای راننده فُش میدی به یاد من بیفت و خدا را بابت خلق دختری چون من سپاس گوی!
پ ن۱: بله میترسم! خیلیم شجاعم که میگم میترسم!
پ ن۲: خانوم جماعت باس در رو براش باز کنن بهش بفرما بزنن و خیلی خانوم! بشینه و دستور بده که آقا کجا بره!
پ ن۳: شوفری شد کار و کلاس، خواهر من؟!
یه بار تو یه کامنت جرأت رو اشتباهی نوشتم جرئت!! یادم که میاد دلم میخواد زمین ببلعتم...
از بس تو بلاگا و کامنتا سپاسگزار رو سپاسگذار!! دیدم و مرهم رو مرحم!!... دیگه دارم شک میکنم کدومش درسته!
از این انشای خود نطیجه میگیرم:
به جای بلاگ نویسی مشخای شبتو انجام بده تا املایت ردیف شود، نو گل باغ زندگی!
تا اطلاع ثانوی باز نا امیدی!
تا اطلاع ثانوی قهر با همه عالم و آدم!
تا اطلاع ثانوی چش غره به خدا!
تا اطلاع ثانوی بغض!
تا اطلاع ثانوی میمیرم!
هی خدا!!! من خیلی بد، احساس تنها بودن میکنم، خودم میدونم دارم اشتباه میکنم حتی میدونم درست چیه! ولی یه چیزی ندارم.. نمیدونم چیه!.. کمه... گم شده... شایدم از اول نبوده...
غیر تو هیشکی منو نمی فهمه.. دارم خفه میشم...
یا الهی و سیدی و ربی و مولای ادرکنی! انا عبدک الضعیف الذلیل الحقیر المسکین...
اومدم بپرسم حرکتو داشتی؟ نه خدایی وقتی دیشب با نهایت درایت و ذکاوت!!! متشنج ترین فضای ممکن رو تلطیفوندم به من افتخار نکردی؟
یه چن دیقه پیغمبرت شدم! خوب بود؟... واسه ما که خوش گذشت، هوم.. من جایزه میخوام!
پ ن: خدا میگم نظرت چیه من برم آخوند بشم... از اون آخوند با سواتا! روحانی!
بهم میگه صالح و نیکوکار باش...میگه توبه کن و به من ایمان بیار...میگه اگه اینجوری کنی بهت رحم میکنم...میگه میذارمت تو نعمت دونی!!!
همسایه بغلیمون یه پارچه ی سیاه زده سردر خونه ش... همسایه روبه روییمون چند تا پارچه ی سفید! که روش یه چیزایی نوشته ظاهرا حج بودن... از قضا همسایه روبه روییه خانومش با مامانم خواهرن! پریشب تو فرودگاه چشامون تا صب آلبالو گیلاس چید... خاله هه! با همون لباس احرامش اومده بود تا دیشبم درنیاورده بودش! مثه یه نوزاد!! سفید پوش...منم آی حسودیم شد... منم دلم میخواد خب!
آهنگ سریال جواهری در قصر:
wu da da wu dada ju o na ka da la ka da la ju a na ni na ni da lioe do mok no na ni a li a ni li a no ne he ya di i ya he ye na no ni o ni do
عجب قالب مسخره ای... از کجا قالب بیارم حالا؟؟؟... کسی نیس مرا یاری کند؟
کاش نفهم ها هم می فهمیدند!...